قصه خاتم - محمد کریم امیری

قصه خاتم - محمد کریم امیری

 

 قصهءخاتم 

محمد کریم امیری                              

                                                                                                                                 

آفتاب روز جمعه 17 ربیع الاول سال 570میلادی مدّتی است دمیده و کم کم از پشت کوه

 های شرق مکّه بالا آمده و بر خانه های سمت غربی شهر، تابیده است .

عبدالمطلب ، بزرگ مکّه ، در زیر سایه بانی که برای او درست کرده اند ، در کنار خانۀ کعبه نشسته است و چند تن از فرزندانش ، با او گرم گفت و گو  هستند .

عبد المطلب ، عمر درازی را پشت سر نهاده امّاهنوز نیرومند و استوار است .

در گفتار عمر وقاری دارد که موی سپید و عمر دراز ، بر این وقار می افزاید.

از فرزند بزرگ خود « حارث » می پرسد :از (آمنه) خبری نشد؟

حارث جواب می دهد، خواهرم و برخی ازدیگر زنان بنی هاشم از دیروز عصر، نزد او بوده اند : اگر خبری بشود ما را آگاه خواهند کرد .

عبد المطلب ، با خود زیر لب زمزمه می کند:- بیچاره فرزند جوانم « عبدالله » عمرش به دنیا نبود تا شاهد ولادت فرزندش باشد ...    ازمشیّت های ا لهی و خواست های خداوندی ،گریزی نیست.

حارث ، به گمان آن که پدر می خواهد مطلبی را به او بگوید ، می پرسد ، چیزی فرمودید ؟ عبدالمطلب آهی می کشد و در پاسخ فرزند ، می گوید:  - نه  (با خود سخن می گفتم ...)

در این هنگام ، از شعب ابی طالب ، زن جوانی نفس زنان به نزد آنان می رسد و با کلماتی که از شادی و دویدن، بریده بریده بر زبان می آورد، خطاب به عبدالمطلب می گوید :پدر ! مژده ... مژده آمنه ... پسر به دنیا آورد .

عبدامطلب با شادما نی پر سید ؛چه ساعتی به دنیا  آمد ؟زن جواب داد امروز صبح ، پیش از طلوع آفتاب .

عبدالمطلب فرمود: پس چرا الآن خبر آورده ای ؟ چرا زودتر نیامدی ؟ زن جواب داد : همه دستمان بند بود ، همه گرفتار بودیم...

عبد المطلب پرسید :آیا اکنون می توانم به دیدار نوه و عروس خود بروم ؟ زن جواب : آری آمنه منتظر شماست .

وقتی عبد المطلب به اطاق آمنه واقع دربالا خانۀ یک خانۀ دو طبقه در شعب ابی طالب ، وارد شد جز « امّ ایمن » کنیز آمنه ، برخی از زنان بنی هاشم نیز در کنار بستر آمنه بودند . از جمله : دلاله ، آخرین   همسر عبد المطلب و دختر عموی آمنه ، که فرزند نوزاد خود حمزه را در بغل داشت .

 

 

 

 

 

 

 

 

آمنه در بستر دراز کشیده بود . با ورود عبد المطلب و برخی از پسران او        

 

 

 

 

 

 

 

 

که همراه پدر ، به دیدنش آمده بودند ، می خواست بر خیزد و در بستر بنشیند .  

عبد المطلب با اشارۀ دست او را از این کار باز داشت و سپس پیش رفت و ولادت نوزاد را به او تبریک گفت .

آمنه با دیدن پدر و برادران شوهرش، به یاد همسرش عبدالله افتاد؛ دلش فشرده شدواشک درچشمانش حلقه بست،آهی کشیدودرپاسخ تبریک پدرشوهرلبخندی زد و تشکّرکردوبه چهرۀ کودک دلبندش که درکنار وی در خواب نا ز فرو رفته  بود نگریست ... کودک ، دستهای کوچک و زیبایش را مشت کرده  و در کنار صورت ملیح و گرد خود نگه داشته بود .

موهای تیره رنگش مثل یک دسته سنبل ناز، رسته برق می زد .

عبد المطلب کنار او آمد و نشست، در چشم های پدر بزرگ پیر ، برق شادمانی دیده می شد . خم شد و در حالی که می کو شید بچه بیدار نشود ، گونه های چون برگ گل او را بوسید .

معلوم نبود کودک با کدام فرشته سخن می گفت زیرا همان طور که پلک هایش را بر هم فشرده و در خواب بود ، لبخند شیرینی بر لب داشت. (1)

چون عبد المطلب و همراهان باز گشتند ، آمنه به دختر عموی خود دلاله گفت :متأسفانه شیر من کافی نیست . امروز به زحمت او را سیر کردم.

 دلاله جواب داد : من هم مانند تو شیر نداشتم ؛ حمزه را کنیز ابو لهب « شویبه » شیر می دهد ، همان طور که جعفر پسر ابو طالب راشیر می دهد ، ماشاءالله شیر فراوانی دارد ؛ می تواند کودک تو را شیر دهد .باید با او قراری گذاشت که هر روز چند نوبت به همین جابیاید.برای شیردادن حمزه نیز ، او به خانه ی ما می آید .

روز چهارم ولادت ، دلاله با شویبه نزد آمنه آمدند دلاله به آمنه گفت :

 از شوهرم خواستم که با فرزندش ابو لهب در مورد شیر دادن کنیزش شویبه به فرزند تو صحبت کند . اکنون خوشحالم که شویبه می تواند فرزند تو را نیز شیر بدهد آمنه از دلاله تشکر کرد و از شویبه پرسید : آیا آنقدر شیر داری که چهار کودک را در روزشیربدهی ؟

شویبه جواب داد : بله آنقدر شیر دارم ، پس از سیر کردن فرزندخود (مسروح) و (حمزه) و(جعفر) نا چا رم مقداری از آن را بدوشم وگر نه سینه ام رگ می کشد و درد می گیرد . به فرزند شما هم شیر خواهم داد ؛ فقط دعا کنید که کودکتان پستان مرا قبول کند .

آمنه کودک خود را که در طول سه روز گذشته شیر کافی نخورده بود، امّا بیتابی هم نمی کرد و نجیب و آسوده ، در کنارش خفته بود ، برداشت و به دست شوبیه داد.

شوبیه او را که اکنون بیدار شده بود ،در آغوش گرفت .

کودک در چشم های او خندید .شوبیه پستان خود را به گونۀ کودک چسباند .به محض تماس گونۀ کودک با پستان ، چشم های خود را فرو بست و سپس با شتاب به کمک لب ودهان به دنبال سر پستان گشت و آن را یافت و به دهان گرفت و با ولع وشتاب به مکیدن پرداخت ...

رگۀ نازکی از شیر که به کبودی می زد ، از کنار دهان چون غنچه اش ، روی چانۀ زیبایش می دوید ... شوبیه و آمنه و  دلاله ، در چشمان هم نگرستند ؛ و لبخند شادی ، بر لبانشان نقش بست .

 

 

 

 

 

 

 

 

روز هفتم ولادت کودک،عبدالمطلب قوچی برای نوۀ عزیزخود «عقیقه»کرد و با آن مهمانی باشکوهی ترتیب داد که عموم سران قریش و خاندان بنی هاشم در آن شرکت داشتند .پس از صرف نهار ، عبد المطلب،کودک را که در جامۀ سپیدی پوشانده بودند ، سر دست گرفت و به همگان نشان داد و گفت :خدا را سپاس می گذارم که به ما فرزندعزیزی عطا فرمود ؛ امروز صبح اورا به خانۀ کعبه بردم و خدای را سپاس گفتم و نام او رامحمّد»گذاشتم.       

یکی از مهمانان که دور تر نشسته بود ؛ بلند پرسید :چرا «محمّد » ؟ این نام در میان اعراب بسیار کم سابقه است.(2) عبدالمطلب جواب داد : خواستم که در آسمان و زمین ، ستوده باشد .

 

 

 

 

 

 

 

 

صدای هلهلۀ شادی از همگان به ویژه از زنان بنی هاشم برخاست و مهمانان ، به عبد المطلب تبریک گفتند.   

________________________________________________________

 

 

 

 

 

 

 

 

(1)دکتر آیتی و دکتر گرجی، تاریخ پیامبراسلام ص 56 به نقل ازتاریخ یعقوبی  جلد1ص391،بحارالانوارجلد 15ص 257،امالی صدوق ص 171،اکمال الدین ص 112  

    ( 2) آیت الله جعفر سبحانی ، فروغ ابدیت ، ص 126

 

 

 


 

کانال مهدوی و مذهبی

Get our toolbar!
کمپین وبلاگ نویسی امام علی النقی (علیه السلام)‍‍‍
مولامهدی گل یاس


:: موضوعات مرتبط: فرهنگی , ,
|
امتیاز مطلب : 18
|
تعداد امتیازدهندگان : 6
|
مجموع امتیاز : 6
نویسنده : حقیقت
تاریخ :
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: