مجلهء حقیقت «تاسیس1384ش» دورهءجدید.
از اینکه مجلهءحقیقت را انتخاب کردید خوشحالیم.
مارا از آثار و نظرات سازندهء خود بهره مند کنید.
majallehaqiqat.loxblog.com
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود
آفتاب روز جمعه 17 ربیع الاول سال 570میلادی مدّتی است دمیده و کم کم از پشت کوه
های شرق مکّه بالا آمده و بر خانه های سمت غربی شهر، تابیده است .
عبدالمطلب ، بزرگ مکّه ، در زیر سایه بانی که برای او درست کرده اند ، در کنار خانۀ کعبه نشسته است و چند تن از فرزندانش ، با او گرم گفت و گو هستند .
عبد المطلب ، عمر درازی را پشت سر نهاده امّاهنوز نیرومند و استوار است .
در گفتار عمر وقاری دارد که موی سپید و عمر دراز ، بر این وقار می افزاید.
از فرزند بزرگ خود « حارث » می پرسد :از (آمنه) خبری نشد؟
حارث جواب می دهد، خواهرم و برخی ازدیگر زنان بنی هاشم از دیروز عصر، نزد او بوده اند : اگر خبری بشود ما را آگاه خواهند کرد .
عبد المطلب ، با خود زیر لب زمزمه می کند:- بیچاره فرزند جوانم « عبدالله » عمرش به دنیا نبود تا شاهد ولادت فرزندش باشد ... ازمشیّت های ا لهی و خواست های خداوندی ،گریزی نیست.
حارث ، به گمان آن که پدر می خواهد مطلبی را به او بگوید ، می پرسد ، چیزی فرمودید ؟ عبدالمطلب آهی می کشد و در پاسخ فرزند ، می گوید: - نه (با خود سخن می گفتم ...)
در این هنگام ، از شعب ابی طالب ، زن جوانی نفس زنان به نزد آنان می رسد و با کلماتی که از شادی و دویدن، بریده بریده بر زبان می آورد، خطاب به عبدالمطلب می گوید :پدر ! مژده ... مژده آمنه ... پسر به دنیا آورد .
عبدامطلب با شادما نی پر سید ؛چه ساعتی به دنیا آمد ؟زن جواب داد امروز صبح ، پیش از طلوع آفتاب .
عبدالمطلب فرمود: پس چرا الآن خبر آورده ای ؟ چرا زودتر نیامدی ؟ زن جواب داد : همه دستمان بند بود ، همه گرفتار بودیم...
عبد المطلب پرسید :آیا اکنون می توانم به دیدار نوه و عروس خود بروم ؟ زن جواب : آری آمنه منتظر شماست .
وقتی عبد المطلب به اطاق آمنه واقع دربالا خانۀ یک خانۀ دو طبقه در شعب ابی طالب ، وارد شد جز « امّ ایمن » کنیز آمنه ، برخی از زنان بنی هاشم نیز در کنار بستر آمنه بودند . از جمله : دلاله ، آخرین همسر عبد المطلب و دختر عموی آمنه ، که فرزند نوزاد خود حمزه را در بغل داشت .
آمنه در بستر دراز کشیده بود . با ورود عبد المطلب و برخی از پسران او
که همراه پدر ، به دیدنش آمده بودند ، می خواست بر خیزد و در بستر بنشیند .
عبد المطلب با اشارۀ دست او را از این کار باز داشت و سپس پیش رفت و ولادت نوزاد را به او تبریک گفت .
آمنه با دیدن پدر و برادران شوهرش، به یاد همسرش عبدالله افتاد؛ دلش فشرده شدواشک درچشمانش حلقه بست،آهی کشیدودرپاسخ تبریک پدرشوهرلبخندی زد و تشکّرکردوبه چهرۀ کودک دلبندش که درکنار وی در خواب نا ز فرو رفته بود نگریست ... کودک ، دستهای کوچک و زیبایش را مشت کرده و در کنار صورت ملیح و گرد خود نگه داشته بود .
موهای تیره رنگش مثل یک دسته سنبل ناز، رسته برق می زد .
عبد المطلب کنار او آمد و نشست، در چشم های پدر بزرگ پیر ، برق شادمانی دیده می شد . خم شد و در حالی که می کو شید بچه بیدار نشود ، گونه های چون برگ گل او را بوسید .
معلوم نبود کودک با کدام فرشته سخن می گفت زیرا همان طور که پلک هایش را بر هم فشرده و در خواب بود ، لبخند شیرینی بر لب داشت. (1)
چون عبد المطلب و همراهان باز گشتند ، آمنه به دختر عموی خود دلاله گفت :متأسفانه شیر من کافی نیست . امروز به زحمت او را سیر کردم.
دلاله جواب داد : من هم مانند تو شیر نداشتم ؛ حمزه را کنیز ابو لهب « شویبه » شیر می دهد ، همان طور که جعفر پسر ابو طالب راشیر می دهد ، ماشاءالله شیر فراوانی دارد ؛ می تواند کودک تو را شیر دهد .باید با او قراری گذاشت که هر روز چند نوبت به همین جابیاید.برای شیردادن حمزه نیز ، او به خانه ی ما می آید .
روز چهارم ولادت ، دلاله با شویبه نزد آمنه آمدند دلاله به آمنه گفت :
از شوهرم خواستم که با فرزندش ابو لهب در مورد شیر دادن کنیزش شویبه به فرزند تو صحبت کند . اکنون خوشحالم که شویبه می تواند فرزند تو را نیز شیر بدهد آمنه از دلاله تشکر کرد و از شویبه پرسید : آیا آنقدر شیر داری که چهار کودک را در روزشیربدهی ؟
شویبه جواب داد : بله آنقدر شیر دارم ، پس از سیر کردن فرزندخود (مسروح) و (حمزه) و(جعفر) نا چا رم مقداری از آن را بدوشم وگر نه سینه ام رگ می کشد و درد می گیرد . به فرزند شما هم شیر خواهم داد ؛ فقط دعا کنید که کودکتان پستان مرا قبول کند .
آمنه کودک خود را که در طول سه روز گذشته شیر کافی نخورده بود، امّا بیتابی هم نمی کرد و نجیب و آسوده ، در کنارش خفته بود ، برداشت و به دست شوبیه داد.
شوبیه او را که اکنون بیدار شده بود ،در آغوش گرفت .
کودک در چشم های او خندید .شوبیه پستان خود را به گونۀ کودک چسباند .به محض تماس گونۀ کودک با پستان ، چشم های خود را فرو بست و سپس با شتاب به کمک لب ودهان به دنبال سر پستان گشت و آن را یافت و به دهان گرفت و با ولع وشتاب به مکیدن پرداخت ...
رگۀ نازکی از شیر که به کبودی می زد ، از کنار دهان چون غنچه اش ، روی چانۀ زیبایش می دوید ... شوبیه و آمنه و دلاله ، در چشمان هم نگرستند ؛ و لبخند شادی ، بر لبانشان نقش بست .
روز هفتم ولادت کودک،عبدالمطلب قوچی برای نوۀ عزیزخود «عقیقه»کرد و با آن مهمانی باشکوهی ترتیب داد که عموم سران قریش و خاندان بنی هاشم در آن شرکت داشتند .پس از صرف نهار ، عبد المطلب،کودک را که در جامۀ سپیدی پوشانده بودند ، سر دست گرفت و به همگان نشان داد و گفت :خدا را سپاس می گذارم که به ما فرزندعزیزی عطا فرمود ؛ امروز صبح اورا به خانۀ کعبه بردم و خدای را سپاس گفتم و نام او رامحمّد»گذاشتم.
یکی از مهمانان که دور تر نشسته بود ؛ بلند پرسید :چرا «محمّد » ؟ این نام در میان اعراب بسیار کم سابقه است.(2) عبدالمطلب جواب داد : خواستم که در آسمان و زمین ، ستوده باشد .
صدای هلهلۀ شادی از همگان به ویژه از زنان بنی هاشم برخاست و مهمانان ، به عبد المطلب تبریک گفتند.