دایی مارابه خانه اش برد،خانه اش درمنطقه ی بودبه نام دشت شور،دردشت شورمحله ی بود به نام محله ی سیاه گرد، مارا آنجادر منزلش برد.شب بعدازاینکه مقداری رفع خستگی کردیم وچای صرف شد،سفره غذا پهن شد، برای ماغذای مفصلی تدارک دیده بود،وقتی ظرف های غذارا جلوی هرکدام ازما گذاشت وماشروع کردیم به غذاخوردن دیدیم که ظرف های میوه راهم همراه باغذای شام آوردند وسرسفره گذاشتندوهمه چیزازخوردنی ها راسرسفره آوردند، تعجب کردیم برای ما تازگی داشت این فرهنگ افغانستان،همین طورکه مابا تعجب نگاه می کردیم وغذا می خوردیم یک دفعه شوهر خاله ام حواسش متوجه ما شد به ما گفت: شما امشب چراباتعجب غذا می خورید؟مابه او گفتیم: شما هرچه خوردنی بود سرسفره آورده اید؟ اوبه ما گفت: نه این طورنیست که شما فکر می کنید، این رسم افغانستان است که همه خوردنی هاچه از غذا وچه میوه وسبزیجات همه را برسرسفره می آورند، که همه برسرسفره حدود یک الی دوساعت باهم باشند، باهم گفتگو داشته باشند ،خوش باشندوغذاومیوه بخورند . شب را آنجا ماندیم وفردای آن شب رفتیم برای زیارت کردن روضه سخی، وقتی برای وضوگرفتن رفتیم دستشویی، آنجاآدم های عجیب وغریب دیدیم،به یک زحمت وضوی خودمان را گرفتیم وازآنجا بیرون آمدیم، به قصدزیارت کردن روضه به راه افتادیم وقتی به درب ورودی روضه رسیدیم، کفش های خود را تحویل کفشداری روضه نمودیم، داخل صحن شدیم باپای برهنه حدود100مترراه رفتیم ،کف پاهایمان می سوخت که داد هردوی مان بلند شده بود، چون ما عادت نداشتیم که پا برهنه راه برویم آخه سنگ های داخل حیاط روضه خیلی داغ بود، درعین حال که برای مردم آنجا راه رفتن روی آن سنگ های داغ یک عادت بود، بالاخره به هر سختیی که بود خودمان رابه ضریح سخی (به گفته ی مردم افغانستان سخی شاه اولیا) رساندیم،جای همه سبز روضه سخی شاه اولیا را زیارت کردیم ونماز ظهروعصر را در آنجا خواندیم .
ادامه دارد....